خس
سفر خوشگذرانی!
چادر مسافرتیشان را روی چمن های حرم امام برپا کرده بودند. دوتا دختر بودند که از قیافه هایشان معلوم بود از شهرستان آمده اند. بساط دود و دمشان هم برپا بود. جمعیت عزادار را نگاه می کردند و قلیان دود می کردند.
پدرم که دیدشان تاب نیاورد. پدرم بعضی وقت ها سید جوشان می شود؛ امروز هم از همان موقع ها بود. به چند نفر که از روبه رو می آمدند شاکی شد که چرا چیزی بهشان نمی گویید؟! بعد همگی رفتند و چیزی بهشان گفتند. آن قدر که فکر کنم تا آخر عمر در قهوه خانه هم دست به قلیان نزنند چه برسد به حرم مطهر!
ناامید
چرا پسرها فقط دعوا بلدند؟
خرس و ببعی را از بالای کمد می خواهد که باهاشان بازی کند. بازی که چه عرض کنم؛ خرس را گرفته توی یک دستش، ببعی را توی دست دیگر و مدام می کوبدشان به هم که یعنی دارند دعوا می کنند.
می گویم: "دعوا کار خوبی نیست. می شود مثلا خرس را ببری خانه ی ببعی مهمانی." بعد خرس را برمی دارم و انگار که دارد در می زند می گویم: "تق تق تق! آقای ببعی خونه اید؟!"
انگار خوشش می آید. ببعی را برمی دارد می گذارد زیر بالش که مثلا خانه اش آنجاست. بعد خرس را می برد نزدیکش: "ببعی خونه ای؟!" ببعی از زیر بالش می آید بیرون؛ خرس را که می بیند می رود یقه اش را می گیرد و دوباره دعوا شروع می شود. مثل اینکه کار حسابی بیخ دارد؛ حتی چشم دیدن همدیگر را هم ندارند.
تعبیر ندارد
خواب دیدم یک ضبط صوت کوچک آورده اند خانه که می گویند صدای امام حسین درش ضبط است. بیشتر از این که خوشحال شوم ترسیدم. فکر کردم بعد از شنیدن صدا باید سنگینی یک کوه را به دوش بکشم.
نمی خواستم ضبط را روشن کنند ولی کردند. صدای الله اکبر خانه را پر کرد. مردی داشت با اقتدار رجز می خواند. صدا آن چنان پرهیبت بود که هزار بار آرزو می کردی در کنارش باشی تا در مقابلش. چند بار بلند تکبیر گفت و بعد سخنش را ادامه داد. من اما در همان سنگینی الله اکبرش ماندم. صدا ابهتی داشت که آدم را می لرزاند. شبیه همان هیبتی که جلوی ضریح شش گوشه آدم را می گرفت.
دیگر تاب نیاوردم. صدا همچنان داشت ادامه می داد ولی من از اتاق بیرون رفتم و نشستم این همه بد بودن خودم را گریه کردم. کاری که این چند وقت مدام تکرار می کنم.